زهرا تقیملا، گوینده رادیو ار خاطرات خود درباره نحوه شروع کار گویندگی در رادیو گفته است:
به گزارش روابط عمومی رسانه ملی، کودکیهای من با رادیو بزرگ شد، این که، کِی با رادیو انس گرفتم، اصلاً یادم نیست، فقط یادم است که خانه پدر بزرگم بودم، با اینکه خیلی کوچک بودم، اما رادیو را خیلی دوست داشتم. ننه آقا برای رادیو یه پیراهن ساتن سفیدرنگ دوخته بود که دورش پر از چین بود و دکمه قابلمهای داشت و روی آن گلدوزی شده بود، گلهای قرمز ریزی که شبیه آن را روی چراغ علاءالدین و روی طاقچه میدیدی، روی همان گلهای ریز یک بلبل هم گلدوزی شده بود، که نوکش باز بود و از حال و هوای گلدوزی میشد بفهمیکه بلبل در حال آواز خواندن است. ولی بلبل پدربزرگ من همین رادیو بود که گذاشته بود تو طاقچه، جایی که دست هیچ کدام از ما بهش نمیرسید. راستش ما حتی جرأت نمیکردیم، به آن طاقچه نزدیک شویم چه برسد که بخواهیم به رادیو دست بزنیم، یک روزی چهارپایه گذاشتم زیر پام تا دستم به طاقچه برسد و رادیو را روشن کنم که دستم به سیم رادیو گیر کرد و از اون بالا افتاد پایین، البته خدا را شکر افتاد روی پشتی و گرنه معلوم نبود، چه بلایی سر رادیوی پدربزرگم و مهمتر از همه سر خودم می آمد. اصلاً کی گفته جای رادیو روی طاقچه بود تا دست ما بچهها بهش نرسه. خلاصه اینکه، علاقه من به رادیو از همان دوران بچگی بود. پدربزرگ که متوجه علاقه من به رادیو شده بود، هر وقت من میرفتم خانهشان برای شنیدن رادیو، رادیو را از طاقچه میآورد پایین و میگذاشت روی زمین که من دراز بکشم کنارش و گوشم را بچسبانم به رادیو و شروع کنم به گوش دادن، کم کم علاقه من به رادیو زیاد شد تا جایی که میرفتم جلوی آینه و مرتب ادای گویندههای رادیو رو در می آوردم. یادم هست، هشت ساله بودم که رفتم تو اتاق مهمون خونه، جلوی آینه قدی که تو اتاق بود وایستادم و شروع کردم به حرف زدن با خودم؛ قصه میگفتم... بازی میکردم... گریه میکردم... می خندیدم... یهویی مادرم در را باز کرد و اومد داخل، گفت: دختر! چی کار داری میکنی؟! چرا با خودت حرف میزنی؟ گفتم: با خودم حرف نمیزنم، دارم با شنوندهها حرف می زنم، میخوام گوینده رادیو بشوم، یک خندهای از ته دل کرد و گفت: بچه تو کجا رادیو کجا؟! توی یه روستای دور افتاده چه جوری میخوای بری تهران گوینده رادیو بشی؟ منم از این آرزوها خیلی داشتم. حالا پاشو برو جای این کارها، درسهات رو بخون این ادابازیها رو هم در نیار، مگه تو فردا امتحان نداری؟. ولی خوب عشق به رادیو برای من همچنان پابرجا بود تا اینکه سال سوم دبیرستان بودم که زنگ زدم به تلفنخونه رادیو، ازشون پرسیدم شما گوینده نمی خواهید؟ اون آقایی که پشت خط بود، اولش مِن و مِن کرد و رفت بگه نه، که یهویی گفت: چرا اتفاقاً یه رادیویی داره افتتاح میشه نیاز به گوینده داره، اگه دوست دارید با این شماره تماس بگیرید و برید تست بدید، البته براش دورههای آموزشی طراحی کردن، .برید اونجا به نظرم نتیجه بگیرید، انگار دنیا رو بهم داده بودن همون موقع رفتم تست دادم و کلی دورهها و آموزشهای گویندگی رو دیدم و بعدش نشستم پشت میکروفون رادیو تا الان که امیدوارم بتونم به خودم بگم گوینده رادیو...